یادکردی از مجموعه تلویزیونی قصههای مجید به مناسبت بازپخش
رؤیای گـرم آن سالهای سـرد
محدثه میرحسینی
قصههای مجید، خاطره ماندگار نسلی است که زندگی را با رنج و صبر و امید و ایمان تاب آوردند. و دستاوردی از قلم رنجه ارزشمند هوشنگ مرادی کرمانی
و سینماورزی زیبایی شناسانه کیومرث پوراحمد. مجموعهای که هم به جهت فنی و هم هویت بصری و هم مضامین انسانیاش، اثری مانا و شوق برانگیز و خاطرهانگیز شد و ماند.
تجلی هویت ایرانی، بازتاب ارزشهای اصیل انسانی، تصویر رؤیاهای معصوم کودکی، آنهم در بستری از رنج و فقری که درد دارد اما مبتذل و حقیر نیست، غم دارد، اما شیرین است. اینها همگی ماحصل نگاهی است انسانی و معصوم و اصیل به انسان، ایران و تلاش. با همه نداشتنها و سختیها و مصائب و رنجها و تلخیها و شیرینیهایش.
در قصههای مجید، ما با «انسان» و «ایران» روبهروییم و با حکایت «رنج» و «زیبایی نگاه». و به همین دلیل است که این مجموعه، با همه آن قصههای پرغصه، اصلا آدمهایش را حقیر نمیداند و بزرگ میدارد. آری؛ در درد و رنج هم میتوان بزرگ بود و بزرگوارانه قد کشید. آنگونه که مجید و قصههایش.
حالا اما پس از این همه سال و به بهانه بازپخش این خاطره شیرین و پرخون، راهی آن خانه میشویم و با بیبی و مجید و قصههایش، چند سطری، همآغوش میشویم، بلکه دوباره دل و دیده مان را آرام کند.
ده دور باید دورِ حوض راگشت و گشت و شعر بافت تا یک تایید سر سری با چشم و ابرو از بیبی گرفت تا راضی شود قدری فسفر به سر و مغز مجید برسد و پیشرفت و ترقی کند و در راه
علم و دانش سر آمد همه شود و طیاره بسازد بفرستد توی هوا. بعد آنهمه اصرار و خواهش و تمنا، بیبی با ملخ دریایی مصالحه میکند و بااینکه شام شبشان میشود،مجید طیارهاش در آسمان پرواز نمیکند،اما به شعر و شاعری ادامه میدهد.البته که ایشان به نویسندگی و شاعری علاقه مند است و نویسنده خوبی از آب در میآید و میداند که جامعه فقط دانشمند نمیخواهد واگر شعر و شاعری نباشد نمیشود به این زندگی ادامه داد.
همانطور که از کوچههای کاه گلی نم زده میگذرد و زنگ دوچرخهاش را میزند،موسیقی زمینه تصنیف بهار را تداعی میکند و تابستان و زمستان مان را در میان گذرگاههای تنگ و تاریک آشتی میدهد.از پنجره که نگاه میکنم،میبینم مجید بود که از ته این کوچه بن بست رد شد و آن را به خیابان دلگشا متصل کرد.
تلویزیون را روشن میکنم و میگردم دنبال شبکهها،میدان امام را میبینم با یک عالمه فواره و آبنما،گل و گیاه و درخت،فوارهها آب میپاشند روی فرش اتاق،درشگه چی زن و مرد جوانی را سوار میکند و میزند پشت اسب و اسب میدود
دور میدان و مجید دوچرخهاش را کنار گذاشته و میدود دنبالشان با یک دستمال سرخ که التماس دعا دارد دور گردنش بسته شود.مرد جوان که دستمال سرخی دور گردنش بسته برمیگردد و میخندد و دست مجید که به دستش نمیرسد و اسب که بال در میآورد و در آسمان نقش جهان پرواز میکند و مجید از راه جلوی عالی قاپو برمیگردد و راسته مسگرها میگذرد تا به خیابان برسد و جلوی قاب دوربین مغازه عکاسی که حسین شاگردش است،می نشیند و ژست میگیرد و زلفش را شانه میزند و برقها که خاموش و روشن میشود،دستمال سرخ به دست مهربان عکاس بسته میشود دور گردنش و یک عکس زیبا قاب میشود در قاب کوچک تلویزیون و باز صفحه خاموش و روشن میشود.
بلند میشوم و پنجره را میبندم باز مینشینم جلوی تلویزیون که صفحهاش روشن شده و مجید را میبینم که از دیوار آجری ته کوچه بالا میرود و بالای بامهای گنبدی گل اندود شدهاش سرسری میکند و مدام پنهان میشود تا بالاخره با
قلاب بلندش ژاکت خیس سنگین را میکشد بالا تا اندازههایش را بدهد به بیبی تا یک ژاکت گرم آبی ببافد برای معلم انشا که از شغل بیبی خوشش آمده.که هنر میداند و هنر میخواهد که بشود امرار معاش کرد توی این نداری! ژاکت آبی در میان شب و روزهای بیبی و مجید و ما بافته میشود و روزها میآید و میرود تا آماده شود و بشود تنش کرد و روزهای سرد و سوز و سرمایش کمتر بخزد به اعماق دلمان.
بی بینشسته کنار حوض و ظرف میشوید،خانه یک حیاط گرد دارد و یک حوض و چهارتا باغچه،دورتا دور حیاط ایوان است و ما آشپزخانه را داریم و انباری و پنج دری اتاق مجید.همانجا که روزها فقط از پشت پنجره معلوم است و شبها از داخلش حیاط را داریم از طریق همان درها و زهوارهای پهن چوبی آبی رنگ و دری که تا روی پاشنه
بچرخد و باز شود یک غیژی صدا داده و حرههای پشتبام و کنگرههای لبه دیوارها که با کنگره حوض برابری میکند.و آجر فرش کف،با خشتهای چهارگوش بزرگ و ردیف چینش آجرهای مستطیلی،در قاب باغچهها و همان درخت پهن توت که سایهاش به آفتاب حیاط همسایهها
هم سایه بان میشود و برگ و بارش پخش میشوند تا روی حوض.
همان حوضی که هر روز صبح مجید دست و صورتش را کنارش میشوید و ناشتا خورده و نخورده،کمر استکانِ باریک را میگیرد و قاشق کوچک را در تهش تکان میدهد و سر میکشد و بیخیال سفارشهای بیبی،بند کفشهایش را نبسته در دهانه در غیبش میزند.مجید میدود و دوربین به دنبالش و ما به دنبال آن دو.از کنج همان دیوار کاه گلی کوتاهِ کوچههای بلند و کوتاه،که بیبی میگوید خودت را خاکی نکن و نمال به خاکها،همان موقع میبینم که سر شانهام خاکی شده و دستم را میزنم توی حوض خانه مجید و خاک سر شانهام را با نمش میتکانم.
فقط باید مثل مجید سربه هوا باشی و کلی دیر کرده باشی تا پشت در کلاس این پا و آن پا کنی
و سر پنجه توی کلاس را دید بزنی و توی راهرو بن بستِ تاریک چشم انتظار باشی تا معاون مدرسه بیاید و پادرمیانی کند که بروی ردیف دوم ستون اول گوشه کلاس بنشینی و وانمود کنی که به صحبتهای معلم گوش میدهی.
توی کلاس در میان ازدحام معادله و حساب و ریاضی و تخته خط خطی سیاه، در عالم خودت سیر کنی و ردیف و قافیههای شعرهای شب پیش را بههم متصل کنی. ظهر که میشود،برمیگردی خانه.صبح که میآمدی،بهار بود،حالا تابستان شده،بچهها شلوغ میکنند،امسال دیگر تجدید نشده ای،خبر قبولی را میدهی به بیبی. بیبی زیرچشمی نگاه میکند تا کاری برای تابستان طولانی ات دست و پا کند تا ول نگردی توی کوچهها،توی این روزهای گرم و بلند، پاسوخته نشوی.آقای حیدری که قبول میکند بدون هزینه بروی اردو،بی بییک چاچب باروبندیل جمع میکند برایت، تا توی گرما سرما نخوری،تا گشنه تشنه نمانی،تا مریض نشوی و توی بر بیابان وامانده نشوی.کلی دعوا میشود تا چهار چرخهای
که بار را تا مدرسه آورده برش گرداند به خانه و مجید،تمام کوچههای اصفهان را دنبال آقای حیدری و جیپش میدود و ما را میدواند و گرد و خاک و غبار کف کوچهها را میدهد توی گلوی مان تا بالاخره به اردو میرسد و آنجا توی دفتر چهل برگ صورتی کوچکش که مخصوص خاطره نگاری است،می نویسد تا بماند به یادگار،که آنجا خطاطی کرده و مسئول نظام بچهها بوده و موتور آب بزرگی که از آن آب میریخته به سرچشمه را توصیف کرده و جای بیبی راخالی کرده که اگر بود،حتما فرش اتاقمان را توی این آب فراوان میشستیم.
مجید که از شدت خستگی و شیطنت خوابش میبرد،برمیداری دفتر را ورق میزنی،از خاطراتش از زنگ انشا و شغل مرده شویی،از تجدید سال پیشش در مدرسه و کل تابستان درس خواندن،از هدیه ژاکت و از کراوات غرضی،از ساعت ورزش و از لباس عید،از خیاطی و شاگرد خیاط و از سفرنامه شیراز نوشته.همان روزی که بیبی را بالاخره راضی کرد برود شیراز تک و تنها و رفت و رسید و بعد از چند روز فقط غرولند و دایی و زن دایی عزیزش را شنید و بازور وکیل را ندیده و سوغات نخریده دوباره سوار اتوبوس شد و برگشت اصفهان.از مشاجره سه روزه آنها نوشته و از عدم تصورش در مورد پدر و مادری که مدام باهم دعوا میکنند و همه کس و کاری که برایش مانده که فقط بیبی باشد.
که همیشه نگرانش است و حرص و جوش میخورد اما دعوا نمیکند.که پول ندارد اما محبت دارد.که اعیان نیست اما اعتبار دارد.و مجیدی که علی رغم فقدان پدر و مادر،با عقدههای سرخورده مواجه نیست و با اینکه فضای بین او و بیبی فرسنگها فاصله دارد و حتی یکی از هزاران سؤالش توسط بیبی پاسخ گفته نمیشود،اما او پاسخ سؤالاتش را خودش به تنهائی پیدا میکند و راهی به رنج و هرمان و فقدان نمیدهد و بازیگوش و سرخوش و امیدوار به زندگی ادامه میدهد و
ته کوچههای بن بست،بدون توقف،راهش را از روی دیوار باز میکند و از تاریکیها میگذرد و این است تجربه شیرین و درخشان ماجرائی که ماندگار شد و از اصالت و واقعیت آمد و آنگونه که از دل برخاست،به دل نشست و فرهنگ و جامعه و سنت و زمان و مکان و حقیقت را به چالش کشید و چونانکه بود،ماندگار شد. صفحه آخر را ورق میزنم،نوشته که شاکی است،خسته شده،از دوربین،از متن،از قصهها،از کلنجار با آقای حیدری،از بیبی،از بکن نکن،
بنشین ننشین،بیا نیا،داد و بیداد راه انداخته،زده توی سر خودش،بلند گو را کوبیده زمین،جلوی دوربین اخم کرده،داد زده توی سر آقای کارگردان،گفته؛
بس است،خسته شدم،منم کارو زندگی دارم،میخوام برم دنبالش...ولم کنید...بس کنید...
دوربین کات را داده و نداده،مجید را میبینیم که خوابیده،اتاق تاریک است،نور افتاده رویش،
معذرت خواهی میکند،حرفش را پس میگیرد،گریه میکند،التماس میکند،گریه مان میگیرد،با مجید همراه میشویم،اصرار میکنیم،التماس میکنیم:
ما خواب نما شده ایم،قول میدهیم بیدار شویم،شما برگردید...